برگشتن. بازآمدن. مراجعت کردن. (ناظم الاطباء) : پیشه ها و خلقها از بعد خواب واپس آید هم به خصم خود شتاب. مولوی. یکدم ار مجنون ز خود غافل شدی ناقه گردیدی و واپس آمدی. مولوی
برگشتن. بازآمدن. مراجعت کردن. (ناظم الاطباء) : پیشه ها و خلقها از بعد خواب واپس آید هم به خصم خود شتاب. مولوی. یکدم ار مجنون ز خود غافل شدی ناقه گردیدی و واپس آمدی. مولوی
در اصطلاح قمار، آنکه ورق اول بازی او را باشد. آنکه در قمار برگ اول را بدو دهند. سربرگ، پوسته ای که پیش از پیدایش برگ ظاهر شود. (از لغات موضوعۀ فرهنگستان)
در اصطلاح قمار، آنکه ورق اول بازی او را باشد. آنکه در قمار برگ اول را بدو دهند. سربرگ، پوسته ای که پیش از پیدایش برگ ظاهر شود. (از لغات موضوعۀ فرهنگستان)
بازپس بردن، اعاده دادن. عقب بردن. از عقب بردن. (ناظم الاطباء). اخناس. (تاج المصادر بیهقی). ارجاه. (زوزنی) : چو سیب رخ نهم بر دست شاهان سبد واپس برد سیب سپاهان. نظامی. گر او میبرد سوی آتش سجود تو واپس چرا میبری دست جود. سعدی (بوستان)
بازپس بردن، اعاده دادن. عقب بردن. از عقب بردن. (ناظم الاطباء). اخناس. (تاج المصادر بیهقی). ارجاه. (زوزنی) : چو سیب رخ نهم بر دست شاهان سبد واپس برد سیب سپاهان. نظامی. گر او میبرد سوی آتش سجود تو واپس چرا میبری دست جود. سعدی (بوستان)
لازم بودن. واجب شدن. لازم شدن: آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن رفتی. (تاریخ بیهقی). که کرمشان به عطسه ماندراست کاید الحمد واجب آخر کار. خاقانی. واجب آمد چونکه بردم نام او شرح کردن رمزی از انعام او. مولوی. پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان. (گلستان). واجب آمد بر آدمی شش حق اولش حق واجب مطلق. اوحدی
لازم بودن. واجب شدن. لازم شدن: آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن رفتی. (تاریخ بیهقی). که کرمشان به عطسه ماندراست کاید الحمد واجب آخر کار. خاقانی. واجب آمد چونکه بردم نام او شرح کردن رمزی از انعام او. مولوی. پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان. (گلستان). واجب آمد بر آدمی شش حق اولش حق واجب مطلق. اوحدی
بعقب آمدن. واپس آمدن. رجعت. مراجعت کردن. برگشتن. عقب نشینی کردن: مثنی نامه کرد سوی عمر که کار عجم قوی شد و مسلمانان را همی کشند و ملکی نو نشست و سپهسالاری بیرون آمد. عمر جواب مثنی کردکه تو لختی بازپس آی و مدد مرا چشم دار. (ترجمه طبری بلعمی). جراح... بدین اندر بود که نامۀ مهتر بلنجر رسید و گفت... بدانکه خلقی بی اندازه گرد آمده اند از خزریان و ملک جبال از تو برگشتند و صلح بشکستند چون این نامه برخوانی نگر که آنجا درنگ نکنی و بازپس آیی. (ترجمه طبری بلعمی). کیخسرو چون بفیروزی از جنگ افراسیاب نزد کیکاوس آمد، خدا را شکر کرد و گفت: ...سپاس از تو ای پاک پروردگار که دادی مرا این چنین دسترس که پیش نیا آمدم بازپس. فردوسی. بچندان که او پلک بر هم زدش شد و بستد و بازپس آمدش. (از لغت فرس اسدی). روز احد چون سپاه بهزیمت شدند و پیغامبر میان دشمنان اندر تنها بماند یک قدم بازپس نیامد از دلاوری. (مجمل التواریخ و القصص). او را تاپیش تخت بردند و بنشاندند و بازپس آمدند. (تاریخ بخارا). دل بکاری که پیش می نشود قدمی بازپس نمی آید. (سندبادنامه ص 190). فرستاده بر پشته شد چند کس کز ایشان نیامد یکی بازپس. نظامی. گر او بازپس ناید از اصل و بن بفرزند خود بازگوید سخن. نظامی. چو پوشید از کرامت خلعت خاص بیامد بازپس با گنج اخلاص. نظامی. تو دانی که چون دیو رفت از قفس نیاید به لاحول کس بازپس. سعدی (بوستان). و گر بجهل برآئی بعذر بازپس آی که چاره نیست برون از شکسته پیرایی. سعدی. پرسوخته مرغ نگهم بازپس آمد از بس که گلستان تماشای تو گرم است. محمد عرفی (از آنندراج)
بعقب آمدن. واپس آمدن. رجعت. مراجعت کردن. برگشتن. عقب نشینی کردن: مثنی نامه کرد سوی عمر که کار عجم قوی شد و مسلمانان را همی کشند و ملکی نو نشست و سپهسالاری بیرون آمد. عمر جواب مثنی کردکه تو لختی بازپس آی و مدد مرا چشم دار. (ترجمه طبری بلعمی). جراح... بدین اندر بود که نامۀ مهتر بلنجر رسید و گفت... بدانکه خلقی بی اندازه گرد آمده اند از خزریان و ملک جبال از تو برگشتند و صلح بشکستند چون این نامه برخوانی نگر که آنجا درنگ نکنی و بازپس آیی. (ترجمه طبری بلعمی). کیخسرو چون بفیروزی از جنگ افراسیاب نزد کیکاوس آمد، خدا را شکر کرد و گفت: ...سپاس از تو ای پاک پروردگار که دادی مرا این چنین دسترس که پیش نیا آمدم بازپس. فردوسی. بچندان که او پلک بر هم زدش شد و بستد و بازپس آمدش. (از لغت فرس اسدی). روز احد چون سپاه بهزیمت شدند و پیغامبر میان دشمنان اندر تنها بماند یک قدم بازپس نیامد از دلاوری. (مجمل التواریخ و القصص). او را تاپیش تخت بردند و بنشاندند و بازپس آمدند. (تاریخ بخارا). دل بکاری که پیش می نشود قدمی بازپس نمی آید. (سندبادنامه ص 190). فرستاده بر پشته شد چند کس کز ایشان نیامد یکی بازپس. نظامی. گر او بازپس ناید از اصل و بن بفرزند خود بازگوید سخن. نظامی. چو پوشید از کرامت خلعت خاص بیامد بازپس با گنج اخلاص. نظامی. تو دانی که چون دیو رفت از قفس نیاید به لاحول کس بازپس. سعدی (بوستان). و گر بجهل برآئی بعذر بازپس آی که چاره نیست برون از شکسته پیرایی. سعدی. پرسوخته مرغ نگهم بازپس آمد از بس که گلستان تماشای تو گرم است. محمد عرفی (از آنندراج)